داستان كوتاه ادبي زيبا جنگ با جفت پوچ

۲۵ بازديد

 براي خواندن داستان نيمه بلند و زيباي      جنگ با جفت پوچ   

به ادامه مطلب برويد.   نويسنده اثر ؛  شين براري  

1-ورودچند هفته اي از شروع درگيريها گذشته بود كه من و دوستم محسن به آبادان رفتيم. محسن آمده بود تا مقداري لباس و لوازم زندگي با خود ببرد . او توانسته بود زن و بچه هايش را بعد از شليك اولين گلوله ها به مرو دشت ببرد و حاال كه پاييز شروع شده بود خانواده به لباس گرم و لوازم زندگي نياز پيدا كرده بود. من هم آمده بودم تا شايد كمكي به او ، يا ديگران بكنم. بعد از سربندر ، سر سه راهي شادگان كه شايد بيش از شصت كيلومتري از آبادان فاصله داشت ، يك ايست بازرسي ارتشي راه را بسته بود و ما مجبور شديم از اتوبوس پياده شويم. مي گفتند عبور از روي جاده ممنوع است. بعضي از مسافران با آنكه هوا داشت تاريك مي شد تصميم گرفتند همان موقع پياده به سمت آبادان بروند. من و محسن كنار ديوار يك ساختمان متروكه كه گويا زماني پاسگاه ژاندارمري بود، اطراق كرديم تا شب را در همانجا سپري كنيم. سربازان با لباسهاي خاكي چاپ چاپي و تفنگهاي ژه سه با لهجه اي غير آشنا و شايد مشهدي با هم ديگر گفتگو مي كردند . آنطور كه مي گفتند از هنگ يا گردان توپخانه چهل و چهارم قوچان بودند. يك منبع آب ، كنار تير راه بند قرار داشت كه مسافران براي طول راه از آن آب بر مي داشتند. هوا رو به تاريكي مي رفت و مه رقيقي داشت هور شادگان را مي پوشاند و نيزارها را پنهان مي كرد. مشعلهاي پااليشگاه گه گاه پيدا مي شدند و دمي بعد در زير اليه اي از دود يا ابر غليظ پنهان مي شدند. گاهي آسمان فراز شهر همراه صداهاي بلند انفجار ، بطور ناگهاني قرمز و نارنجي مي شد و دوباره همه چيز سياه مي شد.صبح خيلي زود سر و صداي يك تريلي ما را از خواب بيدار كرد. معلوم شد حامل يك ژنراتور بزرگ و سيار است كه حتما بايد به بيمارستاني در آبادان برده مي شد. افسر ايست و بازرسي با وجود ديدن مجوز هاي راننده ، به هيچ وجه زير بار نمي رفت و مي گفت جاده اسفالته را دم و دقيقه مي زنند . عاقبت راننده تريلي با قبول رعايت فاصله زياد از جاده اسفالته، به راه افتاد. من و محسن هم همراه تعداد زيادي آدمهاي جور واجور، كه تا صبح به محل رسيده بودند خودمان را به باالي كفي تريلي رسانديم و به سمت غرب رفتيم. همراهان ما در تريلي بشكن مي زدند. و بعضي هم دم گرفته بودند و آواز مي خواندند. بعضي از آنها آزرده خاطر از رفتار ناخوشآيند هموطنان برمي گشتند تا در همان آبادان متعلق به خودشان سركنند و بعضي ديگر كه سمپات پيكار و چريكها و توده ايها بودند ، داشتند به آبادان مي رفتند تا شايد به خيال خود از كشورشان دفاع كنند. يك گروه هم از اهواز آمده بودند و مي گفتند كه طرفدار سازمان حركت الجماهير هستند اسمي كه من تا آن موقع نشنيده بودم . بعضي هم آمده بودند تا مثل محسن براي خانواده هاي سرگردانشان، لباس و لوازم زندگي ببرند.مه سمت شادگان حاال محو شده بود ولي دود يا ابر سمت غرب و آبادان هر لحظه غليظ تر مي شد.  تريلي، مسير خاكي را با فاصله زياد از جاده آسفالته، طي مي كرد و جلو مي رفت.www.ketabrah.comنيم ساعتي رفته بوديم كه صداي انفجار هايي پياپي را از سمت جاده اسفالته شنيديم. متوجه يك تانكر شديم كه در نور صبحگاهي همچون يك كشتي در حال حركت بود و توپها در پشت سرش به زمين مي خوردند و منفجر مي شدند. باالخره يكي از توپها به تانكر خورد و همه چيز با آتش و دود فراوان به هوا رفت. همين موقع بعضي از مسافران از راننده خواستند نگهدارد . مي خواستند بقيه راه را پياده بروند. شايد فكر مي كردند امنيت بيشتري خواهد داشت.من و محسن و چند نفر ديگر مانديم و با تريلي ادامه داديم، گرچه مي دانستيم كار خطرناكي است . تريلي هدفي راحت براي زدن بود. كمي جلوتر سرعت ماشين كمتر شد تا عاقبت ايستاد. از اينجا به بعد مسير تقريبا خيس بود و چرخها روي زمين درجا مي زدند و هر چه بيشتر در ماسه هاي مرطوب فرو مي رفتند.. راننده خواهش كرد پياده شويم و پوشال و ني جمع كنيم و زير چرخها بگذاريم. تريلي ذره ذره جلو مي رفت. من بيلچه اي از جعبه بغل تريلي برداشتم و براي چيدن علف و ني به جاي دور تري رفتم . همان موقع متوحه شدم كه بقيه همراهان مي خواستند ماشين را به حال خود رها كنند وپياده به مسيرشان ادامه بدهند و عاقبت هم رفتند . آنها تقريبا از نطر دور شده بودند كه صداي رگبارگلوله هاي ضد هوايي و بعد صداي يك هواپيماي جنگي و رگبار شديد مسلسل را شنيدم . هواپيما هنوز فاصله زيادي داشت كه موشكي به سمت ما شليك كرد. من فقط فرصت كردم خودم را الي بوته ها پرتاب كنم. ولي ديدم كه تريلي متالشي و قطعاتش به اطراف پراكنده شد. بعد هواپيما دوري زد و از باالي سرمان به سمت شمال عبور كرد در حالي كه مسلسلش به شدت شليك مي كرد. دو باره دوري زد و برگشت ولي چند لحظه بعد يكي از توپهاي ضد هوايي با آن برخورد كرد و منفجرش كرد. در چشم به هم زدني قطعات هواپيما در سطح وسيعي روي زمين پخش و پال شد و دود از چند جا به هوا برخواست. سر و صدا كه خوابيد تلو تلو خوران خودم را به تريلي رساندم .بدن راننده متالشي شده بود و جسد محسن با سوراخي در بدن و خونين ، چند متر آنطرفتر از تريلي افتاده بود. نمي دانستم بايد چه كار كنم . نفسم بند آمده بود. شايد اين بغض گلويم بود كه نمي گذاشت نفس بكشم. نيم ساعتي گذشت تا حواسم برگردد. ساك كولي محسن را برداشتم ، بعد هر دو جسد را كشان كشان و به زحمت به يك نقطه بردم و چاله بزرگي حفر كردم و هر دو را كنار هم خاك كردم. بعد تكه تخته اي از تريلي جدا كردم و به عنوان سنگ قبر روي خاك قبرشان نهادم. دير وقت بود كه كار دفن تمام شد . هوا رو به تاريكي مي رفت . تصميم گرفتم شب را همان جا كنار تريلي بخوابم. ولي خوابيدن، به خاطر هجوم افكار درهم غير ممكن بود. پشه هاي درشت مردابي هم امان نمي دادند. نيششان از روي لباس رد مي شد و باعث سوزش دردآور ي مي شد كه تا آن موقع تجربه نكرده بودم. صداي وز وز مداوم آنها گوش را آزار مي داد وخواب را غير ممكن مي كرد. فكر كردم آتشي روشن كنم شايد از دود آن پراكنده شوند. دو سه قطعه از بدنه تريلي را به زحمت كنار هم گذاشتم و پناهگاهي درست كردم تا مانع عبور نور به اطراف شود. وقتي جاگير شدم تازه متوجه صداي هزازان قورباغه اي شدم كه در اين هور خشك ساكن بودند و در كنار پشه هاي ماالريا و  آنوفل زندگي مي كردند. نور، آنها را به خود مي كشيد و به سمت پناهگاه من مي آورد. از خوابيدن منصرف شدم www.shin.blogfa.com   صفحه بعد... ... ادامه   
و از كيف كولي ام ، كتابي بيرون آوردم. كتاب انقالب در انقالب از رژي دبره، فيلسوف مورد عالقه كاسترو و چه گوارا و متخصص جنگهاي رهايي بخش چريكي و شايد محبوب بسياري از جوانان فدايي و هموطن.اطرافم تا كيلومترها خاموش و تاريك بود. فقط نور مشعل هاي پااليشگاه بود كه از ده ها كيلومتر آن طرف تر گهگاه از پشت اليه ضخيم دود و ابر پيدا و محو مي شد. هر چند وقت يك بار بيرون مي آمدم تا دور و برم را نگاه كنم ولي به جز قورباغه ها و پشه ها چيزي ديده نمي شد. . مي دانستم كه اينجا خبري از حيوانات درنده نيست اما پهنه تاريك و بي انتهاي هور شادگان ، رعبي وصف ناپذير را در درونم ايجاد مي كرد. بعد دوباره به سوراخ خودم بر مي گشتم تا چند صفحه ديگر را بخوانم با اين اميد كه شايد صبح هر چه زودتر فرا برسد.نمي دانم بازگشتم از فرانسه درست بود يا نه. من هم مثل هزاران عاشق ديگر ، كار و خانه و زندگي نسبتا خوبم را رها كردم تا شايد در باز سازي ها كمكي باشم . اما همه جا به در بسته اعتقادات برخوردم. با پشتكار و دانشي كه من داشتم شايد مي توانستم در همان فرانسه ، ظرف يكي دوسال به يكي از مديران بلندمرتبه شركت تكنيپ تبديل شوم ولي همه چيز را رها كردم و آمدم و حاال نمي دانستم در اين منطقه مرگ خيز ، چه كار مي توانم بكنم. شايد تفنگي به دست گيرم و چند نفري را بكشم. چند بار به ذهنم رسيد كه از همين جا به شيراز برگردم و در اولين فرصت به فرانسه بروم. اما وقتي به ياد زن و بچه محسن مي افتادم كه پول چنداني نداشتند و پاييز و زمستان سرد هم در راه است منصرف مي شدم. با حرفهايي كه در ايست و بازرسي شنيده بودم معلوم بود كه عراقي ها دير يا زود از رودخانه كارون عبور مي كردند و آبادن به محاصره كامل در مي آمد و شايد بعد هم مثل خرمشهر اشغال مي شد. هر طور بود شب را به صبح رساندم و قبل از طلوع خورشيد ، با بدني كوفته و دردآلوده حركت كردم . وسط راه انباشته از جسد بود. بعضي را كه همراهان خودمان در تريلي بودند شناختم ولي خيلي ها را تا آن موقع نديده بودم. برخي از جسدها بو گرفته بودند، مخصوصا تعدادي كه در يك وانت متالشي شده بودند، ولي من به راهم ادامه دادم . نمي توانستم همه آنها را دفن كنم. شايد كسان ديگري كه از شهر مي آمدند تا به ماهشهر بروند اين كار را بكنند. توي راه يك قطعه فلزي به اندازه كف دست پيدا كردم كه برق مي زد. بعد از سبك سنگين كردنش فهميدم مال هواپيماي ساقط شده روز قبل بود. خوشحال از غنيمت رسيده آنرادر ساكم جادادم و مسيرم را ادامه دادم.عصر بود كه به نخلستانهاي شرقي شهر رسيدم و يك راست به رودخانه رفتم تا خودم و لباسهايم را بشورم. سر جسر بهمنشير يك قماره زده بودند و چند تا نوجوان، رفت و آمد مردم را كنترل مي كردند. موضوع تريلي و بار آنرا براي سرپرستشان توضيح دادم ولي واكنشي نشان ندادند. فقط گفتند ممنون، از اين مرده ها زياد خواهم ديد. من به راهم ادامه دادم و از پل عبور كردم و بعد از يك سال دوري به خانه برگشتم. شهر تقريبا خالي بود . توده غليظي از دود مواد نفتي، همه جا را پوشانده بود و نمي گذاشت چيزي از آسمان آشكار شود. . تنها موجودات قابل رويت ، گربه ها و سگهايي بودند كه در بيشتر كوچه هاي شهر جوالن مي دادند. www.takbook.com
. -زندگي در ميان دو رودخانه مرگباربرق قطع بود و يخچال را كرم زده بود. بوي گوشت و تخم مرغ فاسد، فضاي خانه را انباشته بود . فكر كردم مجبورم كه بو را تا صبح تحمل كنم. خسته و كوفته تر از آن بودم كه بخواهم مشغول تميزكاري شوم. تشكي پهن كردم و با وجود انفجار گاه به گاه خمپاره ها يك سره تا صبح خوابيدم.صبح سرحال بيدار شدم. آب لوله كشي هنوز قطع نشده بود ، به همين خاطر توانستم بعد از دو روز چاي درست كنم. صبحانه را كه خوردم يخچال و بعد خانه را تميز كردم و ظرفها را تا آنجا كه ممكن بود پر از آب كردم . براي كبوتر ها آب و دانه ريختم. به نظرم تعدادشان خيلي كم تر از دفعه قبل شده بود. مقداري پر و بال تو حياط بود كه نشان مي داد بعضي از آنها طعمه گربه ها شده اند. دو چرخه هركولس قديمي خودم را برداشتم و به كوچه زدم. سر پل بهمنشير گفته بودند كه بايد در اولين فرصت كارت رفت و آمد بگيرم. به كالنتري فرح آباد رفتم. از پليس خبري نبود و در عوض دو سه نفر جوانك را با لباس كميته اي ها ديدم كه نگهباني مي دادند. مرا به مسجد محل كه در آن طرف ميدان بود حواله دادند . آنجا هم برادران سبز پوش مشغول كار بودند. يك ديواره بلند با دو اليه گوني پر از خاك جلوي ورودي مسجد ساخته بودند. مرا بعد از بازرسي بدني نزد حاج رسول نامي فرستادند كه چند سالي از خودم كوچك تر بود. يك كلت آمريكايي به كمر داشت كه گويا آماده بود تا آنرا شليك كند. چشمان غضبناكي داشت ، طوري كه جرات كل كل كردن را از آدم مي گرفت . برخورد بچه ها با او خيلي محترمانه بود . كاغذ و قلمي دادند تا مشخصات و آدرس و دليل ماندن يا برگشت به شهر را بنويسم. يك عكس هم خواستند كه همراهم نداشتم ، مي دانستم كه توي آن شرايط نمي شد هيچ عكاسي را پيدا كرد تا يك عكس شش در چهار از آدم بگيرد. عاقبت گفتند به شرط آوردن عكس يا ضمانت يك فرد مورد اعتماد ، كارت تردد رابه من مي دهند . نا اميد از پيداكردن ضامن، پسركي پانزده شانزده ساله با خوشرويي به طرفم آمد و سلام كرد . كمي كه گذشت فهميدم بچه محل خودمان است ، همان كسي كه هميشه با برادر كوچكم يكي به دو مي كرد. اسمش علي بود . او نزد حاج رسول رفت و چند دقيقه بعد با كارت تردد مهر شده من برگشت. حاال مي توانستم با خيال راحت در شهر خودم رفت و آمد كنم. بعد فكر كردم حاال كه يك ضامن معتبر پيدا كرده ام بروم و درخواست تفنگ هم بكنم . اين بود كه برگشتم به دفتر حاج رسول و خيلي متواضعانه درخواست كردم كه يك تفنگ هم به من بدهند تا براي دفاع از شهر از آن استفاده كنم. ولي او با عصبانيت سرم داد كشيد:
صفحه بعد

مرد مومن، ما كه به هر كسي تفنگ نميديم.من از خير تفنگ گذشتم و از مسجد بيرون آمدم ولي يكي دو دقيقه بعد صداي علي را شنيدم كه مرا صدا زد :-آقا سعيد من شنيدم كه شما يك تفنگ خواستيد. راستش اينه كه تعداد تفنگهامون خيلي كمه . تازه براي همين ها هم به اندازه كافي گلوله نداريم، شما هم ناراحت نشيد. حاج رسول ميگه همين هفته پيش، آقا را ديده و قول گرفته كه برايشان سالح بفرستد ، وقتي فرستادن من به شما خبر مي دهم.تشكر كردم و ازآنجا به احمد آباد رفتم . دوست داشتم قلب دوم شهر را ببينم. چند تا مغازه تو لين يك باز بود ، چندين مغازه و خانه را ديدم كه تركش بارون شده بودند . احمدآباد هم مثل بوارده و بريم در تير رس ساحل هاي عراقي ها بود. آنها آن طرف اروند رود تو خاك خودشان نشسته بودند و هر وقت فرصت مي كردند چند تا توپ و خمپاره به اين سمت پرتاب مي كردند، به پااليشگاه و انبارهاي نفت و خانه ها وحتي با تك تير هاي ناگهاني، آدمهاي گذري را هم مي زدند ولي به نظر مي رسيد كه برنامه آنها فعال ترساندن و فراري دادن مردم از شهر بود . مقداري نان و مواد غذايي خشك ، يك چراغ قوه و چند تا باطري خريدم و گذاشتم ترك دوچرخه و به ديدن بقيه مناطق رفتم . بيشتر خانه ها كم و بيش از تركشها صدمه ديده بودند ولي فرو نريخته بودند خيابانها پر از دست انداز بود و اينجا و آنجا ، ماشينهايي ديده مي شدند كه سوخته بودند.جلوي مسجدهاي ديگر هم سنگر بندي شده بود. فرمانده مسجد سلطاني تو جمشيد آباد جوان بيست ساله اي بود كه به او حاج قاسممي گفتند. اين طور كه مي گفتند او هم هر هفته آقا را مي ديد و دستوراتش را مستقيم از ايشان مي گرفت. حاج قاسم مهربان تر از حاج رسول بود. او وعده داد كه اگر سي روز تمام آب و جاروي مسجد را انجام دهم اسمم را تو ليست دريافت تفنگ مي گذارد. من بي نهايت از او تشكر كردم و از مقر آنها بيرون آمدم. فكر مي كنم او چپ دست بود چون كلت كمريش را كه تا زانويش مي رسيد سمت چپ بسته بود. بچه هاي مسجد يقين داشتند كه اين صدام كمونيست ، مي خواهد تمام مسجد ها را در هم بكوبد.از آنجا به سده و بعد كنار رودخانه رفتم تا خانواده موسوي ها را كه صاحب همه خانه ها و امالك سده بودند ببينم. پيشكارشان زاير جاسم تا مرا شناخت به رسم عربها در بغل گرفت و با زبان فارسي مخلوط با عربي، خوش آمد گويي كرد. پسران آقاي موسوي همكالسي هاي دبيرستانيم بودند و اغلب به خانه آنها رفت و آمد داشتم. پيشكار كه گويا مدتها بود با كسي حرف نزده بود با اصرار مرا به داخل خانه برد و به يك چاي شيرين دبش عربي دعوت كرد. مي گفت كه خانواده موسوي همگي به انگليس رفته اند. خانه آنها دو طبقه و اربابي بود و يك سمت آن درست در كنار رود بهمنشير بود و خانه آنها عالرغم جنگ، تا آن موقع چندان صدمه اي نديده بود.www.takbook.com
. در برگشت سري به بازار دستفروشان سده زدم . فقط دو سه فروشنده زن عرب بساط داشتند. يكي ازآنها سيب زميني و پياز مي فروخت و آن يكي گوجه و خياري كه كاشت خودشان بود. وقتي از ته بازار كه به يك بيابان بي انتها ختم مي شد برگشتم با تعجب حسن ملحد را ديدم. حسن تو دبيرستان همكالسم بود و يهرقيب سرسخت در شاگرد اول شدن. سال آخر هم از بس حرفهاي كفر آميز مي زد، از دبيرستان بيرونش كردند ولي عجيب آن بود كه كسي فتواي مرگش را صادر نكرد. مي گفت اگر قرار باشه فتواي مرگ كسي داده بشه ، بايد شامل همه آباداني ها بشه كه آن همه سينما و كافه عرق خوري و كارگران توده اي دارند. به همديگر دست داديم و رو بوسي كرديم . همين موقع از ميان گاري ها سر و كله يك جوان سبزه بلند قد پيدا شد كه توي آن هوايي كه هنوز گرم بود ، يك پالتو سياه پوشيده بود. توي مچ هر دو دستش پر از ساعت بود و تو هر انگشتش چند تا انگشتر داشت . توي صورتش بريدگي ناسوري ديده مي شد كه او را بسيار ترسناك كرده بود. حسن او  را معرفي كرد.: اين عبوده ، عبود سياه . كمي احوالپرسي كردم و به داستانهاي جديدش گوش دادم:-شنيدم تو هم بار و بنديلت را رو بستي و به فرانسه رفته اي؟من به دستهاي دوستش اشاره كردم و گفتم:-من مال خودم را به خودم بستم و از ايران رفتم ولي تو و اين دوستت كه مال مردم را به خودتان بسته ايد؟- تو ، مال و منال بابات رو بستي و رفتي نه مال خودت رو . ضمنا من و عبود فقط مالها رو جا بجا مي كنيم تا از شر صدام نجات بديم. تازه اينا رو كه مي بيني صاحباشون گذاشتن و رفتن و احتماال ديگه به دردشون نمي خوره . اگر من و امثال من اونا را ور نداريم، سردار قادسيه همه رو يكجا مي بره، همونطور كه داره خرمشهر رو خالي مي كنه . همين حاال شايد ميليونها تومن دارايي مردم تو اين خونه ها به امان خدا رها شده كه يا دارن مي پوسن يا با تركش بمبها به زباله تبديل مي شن. من اگر چيزي بردارم فقط به اندازه يك دونه گندمه كه از يك گوني گندم برداشته شده باشه. شايد بهتر همون باشه كه دولت اجازه بده ، مردم خودمون اين كار رو بكنن. -مي بينم كه هنوز هم سفسطه مي كني.-آقاي سعيد خان ، سفسطه را بايد از اين قائدان اعظم ياد بگيري كه يكيشان آدم مي كشه و ديگري آنرا نعمت مي خوانه. من نزديك دو ساله كه نتونستم يه ريال كار كنم. قبل از بلبشوها ي انقالب، بطور خصوصي تدريس مي كردم و مي تونستم پولي به مادر و برادر و خواهرم برسانم. ولي حاال چي؟ فقط شرمنده اونام در حالي كه جناب عالي پز مي دادي كه يك خانه وياليي تو شيراز خريده ايد. بله، پدر تو كارمند شركته و توي يه خونه مفت و مجاني شركتي زندگي مي كنيد و نبايد درد بي خانماني را بفهميد . تو يكي بايد كه بتوني چشمهات را www.takbook.comببندي و به راحتي از اخالق حرف بزني در حالي كه همين حاال هم حتما حقوق ماهيانه پدرت برقراره و راحت توي وياليش تو شيراز لميده و آنوقت هزاران نفر مثل من به گدايي افتاده ان. به وضوح معلوم بود كه از حرفهاي من و اين وضع خشمگين شده و نمي تواند خون سرد باشد. از اين كه تا حدودي از من ناراحت باشه حق را به او مي دادم. او با وجود تنگدستي آزار دهنده، بارها مرا براي شام به خانه اشان دعوت كرد ، در حالي كه من تنها يك بار تالفي كردم و همان بار هم مادرم آنچنان با او تحقير آميز رفتار كرد كه حتي منهم شرمنده شدم. اين او بود كه با حوصله تمام بازي شطرنج و طرز ساخت راديو ترانزيستوري و خيلي چيزهاي ديگر را به من ياد داد . براي آن كه شايد كمي آرامتر شود سعي كردم حرف را عوض كنم . فكر كردم كه من كوچكتر از آن هستم كه قاضي اين و آن باشم و حق ندارم او را آزرده كنم ، به هر حال او يكي از بهترين دوستان دبيرستانيم بود. پرسيدم:- راستي با درس و تحصيل چكار كردي؟-مجبور شدم به جاي دوري مثل گچساران برم و ديپلمم را آنجا بگيرم ، بعد هم برا ليسانس روانشناسي تو اهواز قبول شدم گرچه بي اثر بود. سال سوم بودم كه انقالب شد و بعد هم دانشگاه ها تعطيل شد و همه چيز به هوا رفت و مجبور شدم از ليسانس و معلمي كه آرزويش را داشتم، دست بكشم.به نظرم رسيد بپرسم با اين آشغالهاي دزدي چكار مي كند.- اينجا كه فروش نميرن ولي از راه چويبده و دريا مي فرستم ماهشهر و از آنجا هم به شهرهاي بزرگ در فاصله صحبتهاي ما ، عبود يك شير چاي درست كرد كه خيلي مزه كرد. چند تا گاري چهار چرخ را به هم چسبانده بودند كه مي شد روي آنها نشست يا خوابيد و داخل آنها هم وسايل پخت و پز گذاشته بودند. بعد اصرار كرد يك ساعت مچي گران قيمت به من هديه بدهد كه قبول نكردم و او دوباره عصباني شد. همان موقع پرسيدم:-چرا تو شهر ماندي؟- جايي نيست كه ما برويم و از اين كه تو اردوگاه هاي زهوار در رفته و پر نكبت زندگي كنيم نفرت دارم. حد اقل اينه كه اينجا سر پناهي داريم. تو همان خانه اي كه چند بار ديده اي. با وجود اين كه هنوز هم با هر بار مد و باال آمدن آب ممكنه فرو بريزه. حاال تو بگو چرا فرانسه مهد آزادي و تمدن رو ول كردي و به اين خراب شده ، اونم تو اين گنداب جنگ، به آبادان برگشتي؟ گفتم:-كمي خوش خيال بودم كه فكر مي كردم شايد تجربه ام تو ساخت پااليشگاه و چيز هايي مثل اون به درد بخوره. ولي معلوم شد كه اول بايد يك دوره جاروب كشي وبعد رسوم فدايي گري را ياد بگيرم كه از توان من بيرونه. آبادان هم به هر حال جاييه كه توش بزرگ شديم . دوست داشتم آنرا براي آخرين بار ببينم . www.takbook.com
او چيز ديگري نگفت و من فكر كردم كه شايد بهتر باشه او را به حال خودش بگذارم چون مي ديدم كه هر چه بيشتر بمانم او را بيشتر مي رنجانم. بنا براين خدا حافظي كردم و از او جدا شدم . تصميمگرفتم از راه كفيشه به سمت خانه برگردم. هنوز به خيابان اصلي نرسيده بودم كه در يك كوچه بمبي منفجر شد و بعد يكي ديگر . به نظرم آمد كه هرچه بود از سمت شمال شرقي پرتاب مي شد. من سرعتم را زياد كردم و از محل فرار كردم ولي اين بار شروع كردند به جاروب كردن پشت سرم، درست مثل اين كه هدف آنها من باشم. مجبور شدم دوچرخه را ول كنم و توي يك جوي آب پناه بگيرم. اوضاع وخيمي بود چون در همان حال كه توي جوي بودم صدا ي ضجه و ناله آدمهايي را شنيدم كه هدف خمپاره و تركش قرار گرفته بودند. جرات باال بردن سرم را نداشتم و فقط آرزو مي كردم هرچه زودتر به يك جاي امن يا خانه برسم. وقتي اوضاع آرامتر شد بلند شدم و به سمت محلهاي انفجار رفتم. چاله هايي درست شده بود كه يك سواري توي هركدامشان جا مي گرفت. تقريبا معلوم بود كه چاله ها از انفجار خمپاره نبود ، بايد ناشي از چيزي مثل گلوله هاي كاتيوشا مي بودند و اگر اين طور بود بايد فكري به حال خانه مي كردم كه سمت شرقي آن درست در تير رس عراقي ها يي بود كه حاال آن ور كارون اردو زده بودند و دير يا زود از آن مي گذشتند و سمت شرقي آبادان را مي گرفتند.كوچه ما در امان مانده بود. بايد سري به خانه محسن مي زدم كه آن طرف كوچه ما بود و وسايل مورد نيازشان را جمع و جور مي كردم. بعد از ناهار به آنجا رفتم. خانه او از چهار طرف بي حفاظ بود . چند تا تركش به ديوارها و شيشه ها خورده بود ولي خانه سالم بود، يعني هنوز فرو نريخته بود. آن چه را كه فكر مي كردم مناسب باشد ، جدا كردم و توي كيسه و گوني و ملحفه ويكي دوتا چمدان جا دادم. بعد به خانه برگشتم و چند تا گوني را پر از خاك كردم تا جلوي پنجره هاي سمت شرقي بگذارم. حالاخيالم راحت بود كه مي توانم مدتي را بدون ترس از تركشها سپري كنم، مگر آن كه بمب بخواهد عمودي روي خانه فرود آيد. سيلندر گاز تقريبا پر بود و يك اجاق نفتي سه شعله هم داشتم كه كمك خوبي بود. يادم آمد كهدو تا درخت بيعار هم تو باغچه داشتيم كه مي شد از آنها ذغال درست كرد و براي پخت غذا يا گرم كردن خانه تو فصل سرد از آنها استفاده كرد. چند تا شمع هم پيدا كردم و دم دست گذاشتم. حاال احساس كمي آرامش مي كردم و مي توانستم غم نداشتن تفنگ را فراموش كنم.روز بعد به ايستگاه هفت رفتم تا براي بردن وسايل محسن، يك پيكاپ پيدا كنم. ماشينها را از ترس روي يك گاراژ با ديوار هاي نسبتا بلند گذاشته بودند. قيمتها سرسام آور بود. پولي مي خواستند كه از قيمت اثاثيه بيشتر مي شد. بهانه هم اين بود كه بنزين نبود يا خيلي كم پيدا مي شد وخطر مرگ و مير در مسير هم باال بود. البته شايد حق داشتند. . موقع برگشت در نزديكيهاي ايستگاه شش ، خمپاره اندازي ها شروع شد . با عجله به يك كوچه رفتم و پناه يك ديوار دراز كشيدم . همان موقع صداي سوتي را شنيدم. رد سوت را گرفتم و جمعي ده پانزده نفره را ديدم كه پشت يك سنگر پناه گرفته بودند و به من اشاره مي كردند كه نزد آنها بروم. دو چرخه را رها كردم و www.takbook.com.خودم را به سنگر رساندم و با يك پرش به پشت گوني ها پرتاب كردم. مدتي طول كشيد تا نفسم آرام شود. تير اندازي كه قطع شد تشكري كردم و خودم را معرفي كردم. آنها سيزده نفر بودند. دو نفر را به محض دست دادن، شناختم، مسافران تريلي ميان راهي بودند كه سالم مانده بودند. يكي از آنها پيكاري بود و ديگري فدايي. شغلي نداشتند و آمده بودند تا در اين جنگ ناموسي خدمت كنند. بقيه كارگراي شركت نفت يا معلم بودند كه از سر وظيفه شناسي مانده بودند يا شايد از تحقير همشهريهاي والياتشان كه لقب فراري به آنها مي دادند به شهر برگشته بودند. مسن ترينشان نادعلي نام داشت. مردي حدودا شصت ساله با موهاي قرمز، اهل ممسني با چهره اي مهربان و پدرانه. كارگري قديمي كه مي توانست حوادث سي چهل سال قبل و بيست و هشت مرداد و مصدق را به خوبي به ياد بياورد و براي جوان تر ها حكايت كند. گويا روز اول بيست نفري بودند ولي تا آن موقع سه نفرشان در جاهاي مختلف پااليشگاه و چهار نفرشان در محل اداره آموزش و پرورش با تركش بمب يا گلوله كشته شده بودند. بعد از معلوم شدن اسامي معلم ها فهميدم كه چند نفرشان از دوستان خودم بوده اند كه مجبور شده بودند به خاطر بخشنامه آموزش و پرورش به آبادان برگردند و به اين مرگ نا خواسته گرفتار شوند. كمي نزد آنها نشستم و بعد از آشنايي با تك تك آنها ، خداحافظي كردم و به منزل برگشتم . از صحبتهايشان فهميدم كه اگر جنگ نمي شد نادعلي بازنشسته مي شد و به ممسني بر مي گشت ولي حاال تو اين ريخت و پاشها معلق مانده بود، گرچه روحيه اش هنوز محكم و با صالبت بود. گويا درست كردن اين سنگر با پيشنهاد نادعلي بوده تا آدمهاي اين چند كوچه بتوانند در مواقع بي كاري دور هم جمع شوند و خبرهاي خوب و بد را به گوش هم برسانند و با هم نماز بخوانند و يا ورق و شطرنج و تخته نرد بازي كنند. آنها مشتركا خريد مي كردند و غذا مي پختند و روز ها را به شب مبرساندند .نزديكي هاي منزل، حد فاصل دو كوچه، جايي كه توده اي زباله رويهم تلنبار شده بود، چند سگ و گربه را ديدم كه براي هم خرناس مي كشيدند. در ميان آنها سگي از نژاد ژرمن بود كه قالده اي به گردن داشت. قدي بلند و هيكلي شكيل ولي الغر داشت. دنده هاي شكمش از زير پوست بيرون زده بود. به نظرم از گرسنگي بيش از حد به اين روز افتاده بود. به حالت دو زانو نشستم و صداش كردم. سگ با گوشهاي تيز شده و قيافه اي مبهوت نگاهم كرد. ترس داشتم كه هاري داشته باشد و يا حمله كند. به آرامي در پناه دوچرخه به خانه رفتم. مقداري غذا توي يك بشقاب گذاشتم و به كوچه برگشتم و آن را كنار ديوار گذاشتم و خودم عقب رفتم و كنار در، نيم نشسته منتظر ماندم. خانواده نامزدم تو فرانسه يگ سگ شيانلو داشتند كه از او چيزهاي زيادي ياد گرفته بودم و حاال سعي مي كردم آنها را به كار گيرم.باالخره گوشهاي تيزش را به سمت عقب خواباند و آهسته آهسته به سمت غذا آمد. بشقاب را به جلوي در كشاندم و خودم به داخل حياط رفتم . او غذا را خورد و وارد خانه شد. دستهايم را روي شكم به هم قفل كرده بودم تا احساس ترس نكند. بعد از گذشت نيم ساعت آرام و قدم به قدم به سمت من آمد، بدنم را بو كشيد و دست آخر اجازه داد تا نوازشش كنم.www.takbook.com.اسمش سان بود ولي نتوانستم نام صاحبش را بخوانم. مال كسي بود كه در باوارده زندگي مي كرد و  احتمالا تا حالا صدها كيلومتر از اينجا دور شده بود. با اين حساب مي توانستم ادعا كنم كه من صاحب جديد او هستم و از اين بابت خشنود بودم . در حياط را بستم تا هر چه سريع تر به خانه جديدش عادت كند.روز بعد نهارم را كه خوردم ، يك طناب به قالده او بستم و سر ديگرش را به ترك دوچرخه گره زدم و به سمت مركز شهر به راه افتاديم . سان مثل يك بچه حرف شنو ، شادمانه به دنبالم مي آمد. وقتي از آخرين خانه هاي بهمنشير گذشتم ديدم كه روبروي كليساي گاراپت مقدس ارمنيها ، تعدادي لوله كه مواد نفتي را به انبارهاي ذخيره مي بردنددر حال سوختن هستند. چند نفر كارگر و يك ماشين آتش نشاني سعي مي كردند آتش را مهار كنند. آتش و دود غليظي به هوا مي رفت و بعضي مواقع ناگهاني تا چند متري محل پرتاب مي شد. از آن جا دور شدم و به سمت خيابان زند رفتم. تركش بمبها ديوارها و پنجره هاي كليسا را از شكل انداخته بودند مثل اين كه خواسته باشند ديوارهاي زيباي كليسا را مثل سنگ پا سوراخ سوراخ كنند. يكي از تركشها هم به پايه صليب مقدس خورده بود و آن را به سمت زمين خم كرده بود ، گويا خداي ارامنه هم نتوانسته بود ميراثش را از شر صدام حفظ كند. كمي جلوتر مسجد موسي بن جعفر قرار داشت كه به همراهي كليسا شده بود مظهر همزيستي اديان ابراهيمي. مسجد هم مثل كليسا تركش بارون شده بود، طوري كه اگر مي شد گلدسته ها يش را تكان داد ، به سادگي فرو مي ريخت. به مسجد كه رسيدم يادم به نايب افتاد كه در كوچه روبرو ، يك قمار خانه داشت و عموي بي دين من گه گاه مرا به آنجا مي برد تا با جهان ويژه خود آشنا سازد. عمو يعقوب پوكر باز قهاري بود و هفته اي يكي دو بار به قمارخانه مي آمد تا بعضي ها را از هستي ساقط كند. معموال بعد از چند دست بازي به اطاق بغلي مي رفت تا دودي بگيرد و بتواند سرحال تر جيب مردم را خالي كند. من هم توي آن فاصله در طبقه باالي خانه به درس و مشق پسر ده دوازده ساله نايب كمك مي كردم. عمويم مي گفت كه نايب يك اطاق مخصوص هم براي كله گنده هاي شهرداره ، افسران شهرباني و حتي فرماندار شهر. در يك لحظه به فكرم رسيد كه سري به آنجا و نايب بزنم. اطميينان نداشتم كه در شهر مانده باشد ولي رفتم و در زدم. كارگر پادوش مش رجب كه آن موقع ها مسول اطاق دود نايب بود در را باز كرد و بعد كه مرا شناخت دعوت كرد به داخل خانه بروم. در مورد پهلوان نايب پرسيدم ، معلوم شد از ترس همسايه هاي خداترس به پرت ترين نقطه كوي ذوالفقاري رفته تا از زخم زبانها در امان باشد. نشانيش را گرفتم ، مقداري پول هم به او دادم و قبل از خداحافطي از او پرسيدم كه چرا در شهر مانده و پيش اقوامش نمي رود. جوابش اين بود كه اصال نمي داند پدر و مادرش كي هستند و كجا زندگي مي كنند. تصميم گرفتم تو اولين فرصت بروم و نايب را ببينم . مردي با مروت و انساني دوست داشتني بود. از يكي از كوچه هاي فرعي به ميدانچه وسط شهر رفتم . شهرباني هم از شر تركشها در امان نمانده بود. سينما ركس همان طور سوخته و دود گرفته رها شده بود. نمي شد فهميد كه در اين لحظه فرمان شهر دست كيست. تعدادي جوان كم سن و سال كميته اي اين ور و آن ور مي رفتند تا با تفنگهايي كه در دست داشتند از چيزي موهوم دفاع كنند. شهر از پليس و نيروي زميني و هوانيروز خالي بود ولي مي شد تعدادي از www.takbook.comتكاوران نيروي دريايي را ديد كه به شهرباني مي رفتند ويا از آن بيرون مي آمدند.. بازار كويتي ها تقريبا خالي از آدم بود. به سمت گمرك رفتم كه چسبيده به اروند رود بود. مي شد با كمي دقت و احتياط ، عراقي ها را در آن سوي رود ديد كه الي نخلها رفت و آمد مي كردند يا در پشت سنگر ها پناه گرفته بودند و حتما منتظر فرصتي بودند تا شليك كنند. از آنجا راهي هاسپيتال شركت نفت شدم . بيمارستان مملو از زخمي و اطاقها پر از بيمار بود. تعدادي را كف سالن اصلي و توي راهروها جا داده بودند. ضجه و آه ناله دمي قطع نمي شد. بعد از كوي سيكها پيچيدم به مسير خانه هاي بهمنشير و راه را در كنار ديوار جنوبي پااليشگاه ادامه دادم . در ميانه راه چاله بزرگي را ديدم كه يك لندرور تا سقفش در آن فرو رفته بود . از آنجا يك راست به خانه برگشتم.نمي شد فهميد كه قصد واقعي دو طرف درگيري چيست. مدتها بود كه دوره كشور گشايي هاي سهل و ساده گذشته بود. عراقي ها به وضوح ديدند كه براي فتح خرمشهر كه شهري بي حصار و بي دفاع بود، يك ماه معطل شدند و حاال بايد چه مدت بجنگند تا تمام خوزستان و يا بقيه كشور را كه حاال ديگر از خواب بيدار شده فتح كنند.سان شادمانه دور حياط مي دويد و اصرار مي كرد كه با او بازي كنم. يادم آمد كه با وجود سان حاال مي توانم در النه كفتري را باز كنم تا كبوتر ها كمي پرواز كنند. دوتا طوقي نر و ماده سعي مي كردند جفت شوند و سان با حيرت به بغو بغوي آنها گوش مي داد. گربه ها با وجود سان، ديگر حتي جرات قدم زدن روي ديوار را هم نداشتند.
كم كم متوجه شدم كه عراقي ها در ساعات مشخصي خمپاره اندازي مي كنند، ده صبح تا دوازده ظهر و سه تا پنج صبح . گه گاه هواپيمايي را هم بر فراز شهر پرواز مي دادند ولي گويا بيشتر براي شناسايي يا شايد ترساندن بود تا بمب اندازي، چون هر كجا را كه مي خواستند به راحتي با همان خمپاره ها مي زدند . چند بار هم ديوار صوتي را شكستند . صداي خورد شدن شيشه ها و لرزش سرسام آور هوا كه با چشم ديده نمي شد ، رعشه رعب آوري را در اندامها و تار و پود بدن ايجاد مي كرد كه تا دقايقي طوالني نمي شد از شر آن خالص شد. به وضوح مي ديدي كه هواپيما بمبي پرتاب نكرده و مدتي بوده كه غيبش زده اما بدن هنوز دچار رعشه بود. بدون آن كه آدمي بتواند بر آن رعشه طوالني غلبه كند. اولين بار كه با شكست ديوار صوتي روبرو شدم ، در حال بازي با سان بودم. او بي آنكه هواپيمايي در آسمان ظاهر شود به طور ناگهاني بازي را متوقف كرد و شروع كرد به زوزه كشيدن، يك زوزه ممتد و دردآور. مدت بسيار كوتاهي پس از آن هواپيمايي رد شد و بعد صداي صوت گوشخراشي را شنيدم. بدنم به رعشه افتاد وتعادلم را از دست دادم و به زمين افتادم . براي مدتي طوالني قادر به حركت نبودم، مثل اين كه توي باتالقي از قير مذاب گير كرده باشم. باالخره بعد از چند دقيقه سرپا شدم . فهميدم تير نخورده ام و بمبي هم فرود نيامده. تنها صدمه جدي كه ديدم خون ريزي از گوشهايم بود. به طرف سان رفتم و او را كه نيمه جان شده بود بغل كردم و آنقدر نوازشش كردم تا آرام شد. از خود پرسيدم ايا كسي از اين قايدين بزرگ مي دانست كه سالح هاي جديد ، ديگر همچون شمشير و نيزه نيستند. وقتي سكوت برقرار www.takbook.comشد تازه فهميدم كه هواپيما آنقدر پايين پرواز مي كرد كه ممكن بود با آنتن تلويزيونها و يا حتي لبه ديوار بامها برخورد كند. شايد اگر در آن لحظه يك در ديگ و يك سيخ كبابي در دستانم بود مي توانستم در برابر هواپيما قد علم كنم و آنرا به درك واصل كنم.دو سه روز بعد تصميم گرفتم به ديدار نادعلي و دوستان جديد بروم. مقداري قند و شكر و چند تا كنسرو برداشتم و همراه سان به راه افتادم. بدترين موقعيت در كوچه ها، عبور از يك كوچه و ورود به كوچه بعدي بود كه معموال چهار پنج متر از هم فاصله داشتند و از دو طرف بي پناه بودند. بايد سان را محكم از قالده اش نگهميداشتم تا بطور ناگهاني به وسط كوچه نپرد. خانه نادعلي چند كوچه با ما فاصله داشت . شايد بهتر بود صبر مي كردم تا گلوله باران صبحگاهي تمام مي شد ولي دلواپس آنها هم بودم.به محض ورود فهميدم كه چند نفر از تعدادشان كم شده . طناب سان را به دستگيره در يكي از خانه ها بستم. معلوم شد روز قبل سي برنچ پااليشگاه را زده اند و تعدادي مرده اند كه دو نفر از آنها از رفقاي همين سنگر بوده اند. نفر ديگر ، ناصر تنها پسر نادعلي بوده كه موقع خروج از پااليشگاه ، روبروي گيت پنج كه فقط صد متري با اينجا فاصله داشت، تركش خورده و در جا مرده . ناصر را به سرعت به ياد آوردم . جواني بيست و دو سه ساله بلندقد و شوخ طبع كه زمين و زمان را به سخره مي گرفت. ناصر دو سال پيش به عنوان جوشكار استخدام شده بود و تو ورك شاپ پااليشگاه كار مي كرد. . موهاي بلندي داشت كه تا شانه هايش مي رسيد و در زير كاله ايمني هيبت عجيبي به او مي داد، وقتي فهميدم كه يك ماه قبل از جنگ ازدواج كرده ، نتوانستم تحمل كنم و جلوي ريزش اشگهايم را بگيرم. باور نمي كردم كه نادعلي را هرگز به اين شكل ببينم . مات و مبهوت و فروپاشيده، گوشه ديوار، چسبيده به در نشسته بود و با چشماني پر اشك ، آوازي سوزناك را در غم گيسوي يار و عروس نگونبختش مي خواند. جوانتر ها سعي مي كردند خود را با چيزي مشغول سازند ولي اشكهايشان پاياني نداشت. بعد از اداي چند كلمه دلجويانه به داخل حياط رفتم تا كاري كنم و يا غذايي برايشان آماده كنم. در آن سوي ديوارهاي بلند خانه هاي كوچه، خمپاره اندازي ها دوباره شروع شد، در حالي كه گهگاه تركشي سر گردان، از ميان كوچه ها و ديوارها مي گذشت و در اطراف ما فرود مي آمد. سان مثل روزهاي قبل ، با شنيدن صفير هر خمپاره زوزه مي كشيد تا شايد خشم خود را به جهانيان نشان دهد. او را به داخل حياط بردم و به جايي بستم تا شايد با ديدن من اندكي آرامتر شود. ولي مويه هاي نادعلي آرامش را از اوگرفته بود و هر چند لحظه يك بار زوزه هاي دلخراشش را از سر مي گرفت. نمي دانستم كه او در اين لحظه درد و غم اين آدمها را كه در خفا و آشكار مي گريستند مي فهميد و يا از سر غريزه زوزه مي كشيد.مي گفتند نادعلي از ديروز تا به حال چيزي نخورده . بايد فكري به حالش مي شد. ماندن او در اينجا فقط مايه عذابش بود. از ديد من كه چندان شناختي از او و يارانش نداشتم او دينش را پرداخته بود و قرباني اش www.takbook.comرا اهدا كرده بود و شايد حاال وقت آن بود كه با سرافرازي به زادگاهش برگردد. البته اگر بتوان او را راضي به اين كار كرد. او دو دختر داشت كه هر دو ازدواج كرده بودند ولي حتما همسر و عروسش به او نياز داشتند.همراه يكي دو نفر ديگر ناهار را آماده كرديم و طبق روالي كه خودشان داشتند آنرا تقسيم كرديم. من غذا نخورده به خانه برگشتم . آنقدر اندهگين بودم كه دست و دلم به هيچ كاري نمي رفت، به همين خاطر گوشه اي نشستم تا شايد بتوانم از كل اين ماجراي بي منطق سر درآورم.دو سه روز بعد مقداري برنج و يك حلب روغن و چند تا كنسرو خريدم و به سمت ذوالفقاري رفتم. نشاني نايب سر راست بود و نيازي به پرسش نداشت : آخرين كوچه ، آخرين خانه در همان كوچه كه درحياط آن رو به بيابان باز مي شد. مسجد ذوالفقاري مثل بقيه مسجدها سنگربندي شده بود و گرچه از هر چهار طرف بي پناه بود ، كمتر از بقيه جاها صدمه ديده بود. ماهرخ خانم كه حاال كمي شكسته تر شده بود در را باز كرد و تا مرا ديد مثل يك مادر در آغوشم گرفت و در حالي كه چشمهايش پر از اشك شده بود چند بار بوسيد. او با وجود سن بالا هنوز هم سرپا مي نمود. بعدكه آرامتر شد گفت كه فكر نمي كرده ديگر كسي سراغ آنها را بگيرد . با خوشحالي مرا به داخل برد و همان موقع با صداي بلند خبر را به نايب داد:-بيا ببين كي اومده ، بيا آقاسعيد گلمان را ببين. نايب كه با داشتن سني باالي هفتاد سال، هنوز تنومند و خوش ريخت باقي مانده بود، آمد و مرا در آغوش گرفت و بعد دعوت كرد تا روي تختي كه در حياط گذاشته بودند دركنارش بنشينم. كمي محزون به نظر مي رسيد ولي سعي مي كرد خود را از ديدن من خوشحال نشان بدهد. اين خانه گلين و فرسوده به وضوح نشان مي داد كه در فقر زندگي مي كنند و اين براي كسي كه زماني پولهاي هنگفتي را بذل و بخشش مي كرد مي توانست دردآور باشد. از وضع پسرشان پرسيدم ، معلوم شد كه ديپلمش را گرفته و دوره سربازي را در اهواز مي گذراند. با اصرار ماهرخ خانم مجبور شدم براي نهار بمانم . نايب هم از من خواست چند دست تخته نرد بازي كنيم. هنوز ساعتي نگدشته بود كه بمبارانهاي صبحگاهي عراقي ها شروع شد ولي با شدت و قدرتي كه سابقه نداشت . از صداي انفجارها و دودي كه بلند مي شد ، حدس زدم كه كفيشه و يا شايد فرح آباد را مي زنند و اگر اين طور بود ، احتمال داشت كه عراقي ها از كارون گذشته و شرق رود بهمنشير را هم تصرف كرده باشند. و اين يعني آبادان به محاصره در آمده. يك لحظه به ياد سان افتادم كه در خانه تنها بود و حاال با اين همه صدا و انفجار چه عذابي مي كشد و چه زوزه هايي سر مي دهد. ساعت يك بود كه از آنها خداحافظي كردم . جلوي مسجد ذوالفقاري مرا نگهداشتند و درخواست كارت تردد كردند. مي گفتند خبر رسيده كه عراقي ها تالش كرده اند از رودخانه بهمنشير گذر كنند و وارد آبادان شوند. فكر كردم پس احتماال داريم به آخر خط مي رسيم ، مگر آن كه ارتش و نيروهاي نظامي كاري مي كردند. www.takbook.comبه حركتم ادامه دادم تا به خانه رسيدم. متوجه شدم كه لبه ديوار هاي پشت بام بيشتر خانه ها شكسته و فرو ريخته و تعداي آنتن هم تركش خورده و افتاده . در خانه به زحمت باز شد و اولين چيزي كه ديدم بدن غرق در خون سان بود. تركش گردنش را پاره كرده بود. اميدوار بودم كه كاش ال اقل درجا مرده باشد. حياط پر از خورده سيمان و آجر بود و ديوار ها در چند جا سوراخ شده بود. جسد سان را به حياط پشتي بردم و در حالي كه نمي توانستم جلوي اشكهايم را بگيرم چال كردم. بعد از دفن سان به ديدن نادعلي رفتم تا شايد او را راضي به خروج از شهر كنم. با وجود صدها تكه تركشهايي تيزي كه كوچه را فرش كرده بود، ترجيح دادم پياده به آنجا بروم . در مسيرم ابتدا سري به خانه محسن زدم. خانه اي آنجا نبود. مثل اين كه بمبي مستقيم بر آن فرود آمده باشد. به جز سنگ و خاك چيزي از خانه نمانده بود و هر چه مانده بود در آتش سوخته بود . دو سه نفر زباله گرد ، خاك و كلوخ ها را زير و رو مي كردند تا شايد چيز ارزشمندي را پيدا كنند. به راهم تا سنگر نادعلي ادامه دادم و با وضع حيرت انگيزي روبرو شدم. در بيشتر خانه ها از جا كنده شده بود و ديوار بيشتر آنها فرو ريخته بود. مثل اين كه كسي گراي خانه نادعلي و همسنگرانش را به عراقي ها داده باشد و آنها هم با كمي انحراف چند بمب را روانه آنجا كرده باشند. هر كجا كه بمبي فرود آمده بود ، دو سه خانه با خاك يك سان شده بود. بدنهاي اكثر آنها تكه پاره به اطراف پخش شده بود و حالا سگها و گربه ها، خرناس كشان بر سر تصاحب آن چيزهايي كه باقي مانده بود با هم مي جنگيدند. چند دزد خرده پا هم خانه ها را غارت مي كردند و يا لباسهاي جسد ها را براي پيدا كردن پول و اشياي قيمتي ، زير و رو مي كردند. جستجو بي فايده بود ، فقط توانستم در ميان آنهمه سر و بدن ، جسدهاي آن دو جوان فدايي و پيكاري را تشخيص بدهم و اطمينان پيدا كنم كه آنها هم توانسته اند با شجاعت تمام و پا به پاي ساير ياران نادعلي به وظيفه خود عمل كنند. به خانه برگشتم و عزم كردم روز بعد خود را از اين جهنم و اين وحشي گري كور نجات دهم ، البته اگر راهي براي نجات باقي مانده باشد.شب هنگام وقتي از البالي درز هاي پنجره بيرون را نگاه مي كردم ، متوجه چيز عجيب و تازه اي شدم. از اطاق بيرون آمدم و ديدم كه اليه ضخيم دودي كه در اين مدت آسمان را پوشانده بود در حال محو شدن است. باد ماليمي از سمت شمال مي وزيد و دود ها را به سمت دريا مي برد. آسمان آرام آرام صاف مي شد و اجازه مي داد كه ستارگان را اينجا و آنجا ببيني. با خوشحالي به پشت بام رفتم و در حالي كه مي توانستم تمامي شهر را بعد از مدتها در زير پاهايم ببينم و حس كنم. سيگاري روشن كردم و مشغول  تماشا شدم. لحظاتي بعد ديدم كه در جاي جاي شهر كسان ديگري هم به بامها رفته اند و با تكان دادن دست و يا آتش ريز سيگارهايشان ، به پيشواز اين آسمان صاف آمده اند. نيم ساعتي به تماشاي آسمان نشستم و بعد پايين رفتم تا لوازم سفر را آماده كنم . اگر نادعلي با من مي آمد بايد به چويبده مي رفتيم و با لنج ، از مسير دريا به ماهشهر مي رفتيم ولي حاال مي توانستم مسير ديگري را انتخاب كنم.www.takbook.com
3 -بازگشت- سفر به ميان مه و باتالقصبح خيلي زود از خواب برخواستم و بعد از خوردن صبحانه وسايل سفر را جور كردم. يك ظرف آب و يك فالكس چاي و چند ساندويچ و يكي دو كنسرو را همراه تلمبه هوا و وسايل پنچرگيري تو كوله پشتي گذاشتم . صد كيلو متر راه در پيش داشتم و اميدوار بودم كه اگر راه را گم نكنم و يا اتفاقي روي ندهد ، تا قبل از غروب به ماهشهر برسم.از مسير احمد آباد به باوارده و از آنجا به جاده قصبه رفتم كه اسفالت آن در زير هجوم تركشها، مثل آبكش شده بود . بعد از كنار انبارهاي نفت و محل پرورش گراز ها و قبرستان گذشتم تا وقتي كه توانستم مقبره خضر را ببينم . باران كم پشتي مي باريد كه براي اين موقع سال كمي زود هنگام بود. به سمت مقبره خضر رفتم و بعد، از ميان نخلستان به سمت شط بهمنشير رفتم. نخ?

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد